نقل از جام جم ؛ سالها راننده آمبولانس بودم. یک روز به سطح شهر رفته بودم تا جنازهای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم. صاحبان عزا خیلی برای تشییع معطلم کردند و ما را این طرف و آن طرف بردند.
چندبار جنازه را از توی ماشین درآوردند و تشییع کردند و دوباره درون ماشین قرار دادند. نزدیک ظهر بود که رضایت دادند تا جنازه را به بهشت زهرا(س) بیاورم.
در مسیر اتوبان صالحآباد رانندگی میکردم و حواسم به جلو بود که یکباره شنیدم از کابین عقب با مشت محکم به شیشه پشت سرم میکوبند. خودم نفهمیدم چطور و با ترس و عدم تعادل توقف کردم. وقتی ماشین ایستاد، شنیدم یکی فریاد میزند: باز کن! باز کن!
اول تصمیم گرفتم فرار کنم، ولی بعد از چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و دستگیره را برداشتم و با وحشت آرام آرام به سمت کابین عقب رفتم. با فاصله و ترس زیاد در عقب ماشین را باز کردم.
دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابیده است. یکباره جوانی لاغراندام که از ترس رنگش پریده بود، پرید پایین و پا به فرار گذاشت. به سمت بیابان فقط میدوید، انگار در مسابقه دو سرعت شرکت کرده بود. کمی که رفت، ایستاد! برگشت به پشت سرش نگاه کرد. با اینکه خیلی دور شده بود، آهسته و با شرمندگی برگشت. در حالی که بهشدت عصبانی بودم، ولی خندهام هم گرفته بود، گفتم: آخه تو این عقب چکار میکردی؟ نگفتی من سکته میکنم؟ مگه نمیدونی سوار شدن عقب ماشین حمل جنازه ممنوعه؟ میخواهی منو از نون خوردن بندازی؟
بعد از حرفهای من، این جوان گفت که در یکی از آن دفعهها که جنازه را برای تشییع پیاده کرده بودن، یواشکی پریده بود بالا و من متوجه نشده بودم. برای اینکه تنبیه شود به او گفتم: حالا تا بهشت زهرا(س) پیاده بیا تا حالت جا بیاد.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین